جدول جو
جدول جو

معنی بار دنین - جستجوی لغت در جدول جو

بار دنین
تغییر حالت دادن مایعات (مثل شیر) ، عوض شدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
میوه دادن درخت، بر دادن، گل دادن گیاه، در کشاورزی کود دادن به زمین
اجازۀ حضور دادن، اذن ورود دادن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
فرودآمدنی. نازل شدنی. ریختنی. رجوع به باریدن شود
لغت نامه دهخدا
ناحیتی در کشن شین (هندوچین مستعمرۀ فرانسه) که قریب چهل هزار جمعیت و نزدیک 2500 هزار گز مربع وسعت دارد، در جلگۀ پست واقع است
لغت نامه دهخدا
(رِ دُنْ)
این جهان. گیتی. دنیا. رجوع به دار شود.
- از دار دنیا رفتن، کنایه از مردن است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اذن دادن. رخصت دخول دادن. (ناظم الاطباء: بار). بمعنی رخصت و دستوری. (آنندراج: بارداد). رخصت دخول دادن. اذن دخول دادن. اجازۀ درآمدن دادن. دستوری ورود دادن. اجازۀ ورود دادن. اجازۀ دخول ببارگاه دادن. اجازۀ ورود به نزد شاهی یا بزرگی دادن. پذیرفتن شاهی یا امیری چاکران را. پذیرفتن در بارگاه. بار عام دادن. رجوع به شعوری ج 1 ورق 126 شود:
گزینان لشکرش را بار داد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد.
دقیقی.
چنان بگریم گر دوست بار من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال.
منجیک.
یکی تخت پیروزه اندر حصار
بآئین نهادند و دادند بار.
فردوسی.
زینگونه که من گشته ام از رنج تو ای دل
ترسم که مرا خواجه بمجلس ندهد بار.
فرخی.
کس را بمثل سوی شما بار ندادم
گفتم که برآئید نکونام و نکوکار.
منوچهری.
دیگر روزچون امیر بار داد همگان ایستاده بودیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 140). باقی مانده از این ماه اند روز، سلطان بار داد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 266). دیگر روز باری داد (مسعود) سخت باشکوه و اعیان بلخ که بخدمت آمده بودند... با بسیار نیکویی بازگشتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 88). بر تخت خلافت بنشست و بار عام داد. (ایضاً همان کتاب ص 377).
هر کرا قولش با فعل نباشد راست
در در دوستی خود ندهد بارش.
ناصرخسرو.
گر من بسلام زی تو آیم
زنهار مده هگرز بارم.
ناصرخسرو.
وگر بارت ندادند اندرین در
بر ایشان ابر بارحمت مباراد.
ناصرخسرو.
آن روز که تو خواسته ناخواسته بخشی
کس مر شعرا را ندهد بار بدهلیز.
سوزنی.
بر در پیر شاه مرو بری
آمد الب ارسلان، ندادش بار.
خاقانی.
من در کعبه زدم کعبه مرا در نگشاد
چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا.
خاقانی.
رسولان را بار دادند. (ترجمه تاریخ یمینی). زمین را زیر تخت آرام داده
برسم خاص بار عام داده.
نظامی.
یک امشب بر در خویشم بده بار
که تا خاک درت بوسم زمین وار.
نظامی.
عام را بار داده خود بنشست
خاصگان ایستاده تیغبدست.
نظامی.
صدر عالم چو بار داد در او
آسمان گفت للبقاع دول.
کمال اسماعیل.
گفتا بتجربت آن همی گویم که متعلقان بر در بدارند و غلیظان شدید برگمارند تا بار عزیزان ندهند. (گلستان).
لغت نامه دهخدا
(رِ دَرْ)
بمعنی ساحل دریا. کنار دریا. در پهلوی آمده: جای به ایشان ایدون تنگ بکرد که سپاه اردشیر را گذشتن نشایست و اردشیر خود تنها به بار دریا افتاد. (کارنامۀ اردشیر پاپکان ترجمه صادق هدایت ص 20). رجوع به ’بار’ (اروندبار) شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بار دریا
تصویر بار دریا
ساحل دریا، کنار دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار دان
تصویر بار دان
خرجین جوال، صراحی (شراب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار دهی
تصویر بار دهی
بار آوری حاصل دادن درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
اجازه دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
بر دادن، ثمردادن، میوه دادن، کود دادن، اجازه شرفیابی دادن، اجازه ورود دادن، اذن دخول دادن
متضاد: باریافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
تحميلٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
Charge
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
charger
دیکشنری فارسی به فرانسوی
برگرداندن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
mengisi daya
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
cargar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
заряжать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
aufladen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
заряджати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
ładować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
充电
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
carregar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
caricare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
opladen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
ชาร์จ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
چارج کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
চার্জ করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
kuchaji
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
şarj etmek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
충전하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
充電する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
לטעון
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
चार्ज करना
دیکشنری فارسی به هندی